امروز صبح قشنگتر از دیروز و فردا،
کوهها در خواب و ما بیدار.
صبح، شادمان از صعود شاهوار و دیدار خالدنبی از خواب برخاستم، کولمو جمع کردم و به جاده زدم.
برنامه روز دوم سفر تنهایی من به گنبد با بازدید از برج آجری گنبد کاووس برجی یادگار از دوران قابوس بن وشمگیر آغاز شد. خدا پدر مادر گوگل مپ رو بیامرزه که شما رو خیلی راحت به مقصد میرسونه! تا خود میل گنبد حدود ۳ کیلومتر گز کردم و از دیدن مردم کشورم با قومیتهای مختلف بسیار لذت بردم. میل گنبد کاووس با افتخار و صلابتی عجیب نظارهگر مردمانی بود که در کوچه پس کوچههای شهر در گذر بودند.
پس از دیدار میل گنبد و دیداری کوتاه با علی شامحمدی عزیز (وبلاگ گامی نزدیک تر به خدا) و دوست گرانقدرشون در رابطه با مسیر صعود به قله گاوکشان و منصرف کردن من از صعود تنهایی به قله، رهسپار دیدار خالدنبی شدم، راهی بس طولانی. از گنبد تا روستای "تمر قره قوزی" رو با ماشین کرایه رفتم. از اونجا تا روستای یل بادراق رو "هیچ" زدم (هیچ هایکینگ یا سفر رایگان). اما از روستا دیگه ماشینی به سمت خالد نمیرفت، هوا گرم و شرجی بود و من موندم و راهی که باید میرفتم. توی مسیر قاصدکهای عجیبی رو دیدم که توی دماوند (شهر محل سکونتم) ندیده بودم. قاصدکهایی قد بلند و زیبا که کلی توی مسیر باهاشون سرگرم بودم و بازی کردم. مناظر و تپههای اطراف جاده انقدر وسوسه کننده بود که دلم میخواست از جاده اصلی منحرف بشم و ... اما نمیشد باید پیش خالد میرفتم.
وقتی تنها سفر میکنی، زمان زیادی برای تفکر داری و به خیلی چیزها فکر میکنی و ذهنت درگیر مسائل زیادی میشه. افکار آزاردهنده زیادی به سراغت میان و بعد از اون اشکهایی که دونه دونه از گونهها سرازیر میشه اما باید سریع خودتو جمع و جور کنی و به سفر ادامه بدی. نفس عمیقی کشیدم و با انرژی مثبت به ماشینی فکر کردم که من رو به خالد میرسونه. چند دقیقهای نگذشته بود که یک نیسان آبی کنار پام ترمز زد. کجا میری؟ خالد. بیا بالا. راننده نیسان آبی انسان بزرگی بود به طوریکه محبت و مهربانی رو به خوبی میشد توی چشماش دید (بعد از مدتی سفر تشخیص شخصیت راننده ها براتون آسون میشه).
سلام خالد، منم ماهزاده، دختری که همیشه آرزوی دیدارت رو داشتم و حالا کنارت هستم. خالد چند ثانیهای تامل کرد و گفت دختر خوش اومدی! خورشید در حال غروب کردن بود که با خالد خداحافظی کردم. خالد، بار دیگه بهار به دیدارت میام و با هم به تماشای تپه ماهورهای سبز مخملی میشینیم. نیسان آبی مهربون لطف کرد و من رو تا جلوی میل گنبد رسوند.
ذهنم عجیب درگیر بود، امشب هر جور شده باید خودمو به روستای شاهکوه سفلی میرسوندم تا فردا صبح برای صعود قله گاوکشان (بلندترین قله استان گلستان) آماده باشم. سهراب (باشگاه کوهنوردی البرز) به همراه دوستای خوبش من رو به آزادشهر رسوندند.
باید به سمت گرگان میرفتم و چند کیلومتر قبل از گرگان، ابتدای جاده توسکستان پیاده میشدم. ساعت ۲۱:۳۵ به ابتدای جاده توسکستان رسیدم. راننده ماشینی که رسوندم گفت این جاده جنگلی و خلوته خیلی مراقب باش. واقعیت اینجا یه کم ترسیدم اما کاریش نمیشد کرد باید میرفتم. شروع کردم به فرستادن انرژی مثبت و فکر کردن به ماشینی که قراره سوار بشم. چند تا ماشین بیتفاوت عبور کردند تا اینکه یک نیسان آبی ترمز زد. شیشههای ماشین دودی بود و راننده رو نمیدیدم. چند ثانیهای مکث کردم که چه کنم. دلمو زدم به دریا و در ماشین رو باز کردم تا راننده رو ببینم. آدم معقولی به نظر میومد. اسم نزدیکترین روستا رو گفتم. گفت بیا بالا. ازم پرسید دختر این موقع شب تو این جاده چیکار میکنی؟ خیلی فشرده برنامه سفر و صعودم رو براش گفتم.
از باب آشنایی اسم همدیگه رو پرسیدیم. وقتی فامیلی راننده رو شنیدم شوکه شدم! شاید باورتون نشه اما فامیلی مرد راننده، علاءالدین بود. فامیلی راننده با اسم آژانس محل کار من یکی بود!!! خدایا مچکرم که مراقبم هستی.
نیسان آبی خسته و زوزهکشان با نوای آهنگ شمالی پیچهای توسکستان، جادهای که همیشه تعریفش رو شنیده بودم بالا و بالاتر میرفت تا جایی که پوشش گیاهی منطقه از درختان جنگلی به درختان اُرس کوهی تغییر کرد و رطوبت جنگل جای خودش رو به نسیم خنک کوهستان داد. کوهستان گاوکشان زیر نور مسحورکننده ماهتاب عجیب دلربایی میکرد.
ساعت ۲۲:۴۵ به مقصد آقای علاءالدین که یک روستا بالاتر از روستای شاهکوه سفلی بود رسیدیم. شب رو در منزل ییلاقی ایشون با بوی خاطرهانگیز بخاری نفتی به صبح رسوندم.
صبح با صدای گاز نیسان آبی از خواب پریدم. ای وای من آقای علاءالدین رفت؟! مث فرفره بلند شدم و آقای ... (فامیل آقای علاءالدین که اسمشون خاطرم نیست) گفت نگران نباش برمیگرده. نفس راحتی کشیدم. صبحانهای با نون محلی خوردم و آقای علاءالدین مهربون من رو تا ابتدای جاده شاهکوه سفلی رسوند و گفت دختر خیلی خیلی مراقب خودت باش. علاءالدین مردی بود که هیچ تعهدی به من نداشت اما انسان بزرگی بود و قلبی به وسعت آسمان داشت.
ساعت ۷ صبح روز یکشنبه، صعود من به قله گاوکشان از ابتدای جاده روستای شاهکوه سفلی آغاز شد. هیچ ماشینی به سمت روستا نمیرفت باید پیاده میرفتم تا به روستا برسم. چند کیلومتر؟ نمیدونستم. از اینجای سفرم تا پای کوه با تماسهای تلفنی لحظه به لحظه با آقای علی شامحمدی (گروه کوهنوردی پاسارگاد) و توصیف مسیر و پیدا کردن نشونهها توسط من در طبیعت انجام شد. تماسهایی که اگر نبود مطمئنا من به گاوکشان نمیرسیدم. جا داره همین جا از این کوهنورد خوب و با اخلاق و البته با مسئولیت گنبدی نهایت قدرانی رو به جا بیارم.
پس از یک ساعت پیادهروی در جاده آسفالته که واقعا خسته کننده بود (کوهنوردا خوب میدونن با کفش کوه و کوله سنگین توی آسفالت راه رفتن یعنی چی) به دوراهی قبل روستا رسیدم که ۲ نشونه داشت: ۱.تابلوی بزرگ از تصاویر شهدا. ۲.لوله آبی که شبیه طاق از سمت شمال به جنوب جاده کشیده شده بود.
تلفن زنگ خورد. الو ماهزاده رسیدی به دوراهی؟ خوب گوش کن از اینجا به بعد وارد جاده خاکی میشی. حواست باشه اگر به دوراهی یا حتی سه راهی رسیدی فقط سمت راست رو میری و حدود یک ساعت هم راه داری. نگران چیزی نباش با هم در تماسیم. بله، چشم، ممنون.
پیمایش جاده خاکی رو شروع کردم، رفتن به کوهی که هیچ شناختی از مردم و منطقش نداری یه کم دلهرهآور میتونه باشه اما زیباییهای منطقه میتونه آرومت کنه. دقایقی گذشته بود که با منظره رویایی خط الراس گاوکشان روبرو شدم. خدای من چقدر زیباست و اینجا بود که من عاشق گاوکشان شدم!
پس از حدود ۱ ساعت پیادهروی به ورودی دشتی رسیدم که سنگ بزرگ حفره داری در سمت راست جاده نشونش بود. خوشحال از اینکه نشونهها رو یکی پس از دیگری پیدا میکردم به راهم ادامه دادم. پس از عبور از کنار سنگ بزرگ در سمت چپ مسیر، جاده خاکی کم تردد و کم رنگی دیده میشد که مسیر رسیدن به چشمه سنگ بُن بود.
جاده فرعی از میان دو سنگ نسبتا بزرگ عبور میکرد و در کنار کلبهای نیمه خرابه به پایان میرسید. بعد از کلبه مسیر پاکوب در کنار جوی آب رو در پیش گرفتم تا به چشمه سنگ بُن رسیدم. کمی بعد از چشمه به سمت چپ تراورس کردم و تپهای نسبتا بزرگ رو دور زدم و به قسمت نسبتا مسطحی رسیدم. اینجا سکوت مطلق بود و هیچ جنبندهای دیده نمیشد، فقط من بودم و کوهها. کمی دورتر چند تا نقطه سیاه روی برفها دیده میشد. یعنی چی میتونه باشه؟ نکنه خرس باشن! یا خدا کارم تمومه. تلفن زنگ خورد. الو آقای شامحمدی اینمنطقه خرس داره درسته؟ آره اما کاری ندارن. هرزگاهی سر و صدا کن فرار میکنن. نمیدونم آقای شامحمدی متوجه ترس توی صدام شده بود یا نه که شروع کرد به روحیه دادن.
تلفن قطع شد. سریع دنبال نقطههای سیاه توی برفها گشتم، تکون نخورده بودن، پس خرس نیستن. نفس راحتی کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم: گاوکشان من با همه قدرت دارم میام.
از اینجا مسیر شن اسکی رو باید طی میکردم تا به زیر رگههای سنگی برسم و تراورس (عبور عرضی) کنم. ساعت ۱۲ ظهر شن اسکی رو پشت سر گذاشته بودم و از روی برفچال کوچیکی تراورس کردم. چند دقیقهای برای استراحت نشستم و فکر کردم که چه کنم. توی همین فاصله آقای شامحمدی عکس دقیقی از مسیر فرستاد. به خودم گفتم ماهی خطر نکن ساعت ۱۲ است، کولهات سنگینه، تنهایی، مسیرو نمیشناسی، شیب نسبتا زیاد و سنگهای ریزشی داره، حیوونهای وحشی در کمین ضعیفترینها هستن، اگر اتفاقی برات بیوفته تا رسیدن ۱۱۲ کارت تمومه دختر! بعد از دو دوتا چهارتایی منطقی، تسلیم خودم و ارادم شدم. شاید باورتون نشه اما صدایی با همه وجود از درونم میگفت برگرد و جلوتر نرووو، صدایی که از جز جز سلولهام برمیخواست و این صدا من رو عجیب میترسوند. صدایی که تا به امروز با این درجه از وضوح نشنیده بودم!
کولمو به دوش انداختم و مسیر برگشت رو در پیش گرفتم. تلفن زنگ خورد. الو آقای شامحمدی من دارم برمیگردم. کار خوبی کردی دختر. تلاش خوبی بود. فقط احتیاط کن. شاد و سرخوش از صعودی نیمه کاره بودم که گاوکشان گفت ای دخترک سرکِش تکهای از قلبت رو به عاریه میگیرم. قلبت را زمانی پس میدهم که برگردی و صعودم کنی. با همه وجود فریاد کشیدم: گاوکشااااان من برمیگردم و صعودت میکنم.
با خودم عهد کرده بودم که اگر قله رو صعود کنم به خودم جایزه بدم و با اتوبوس Vip به خونه برگردم. اما از اونجائیکه به قله نرسیدم پس اتوبوس Vip هم در کار نبود. از گرگان تا دماوند رو به شیوه هیچ هایکینگ اومدم. هیچ هایک زدن توی شهرهای شمالی خیلی سخته چون شهرها خیلی به هم نزدیک هستند و تاکسی هم زیاده. مشکل دیگهای که من داشتم تاریک شدن هوا بود که واقعا هیچ زدن رو سخت میکنه اما چارهای نبود حق نداشتم به خودم جایزه بدم. به این ترتیب سفر پر چالش من ساعت ۰۰:۰۰ شب با رسیدن به شهر دماوند به پایان رسید.
پ ن: تشکر ویژه میکنم از آقای علاءالدین، علی شامحمدی عزیز (باشگاه کوهنوردی پاسارگاد گنبد)، سهراب رفعتی بامعرفت و سید محمود موسوی مسئولیت پذیر (گروه کوهنوردی البرز گنبد)، آقای دهقان (راهنمای محلی) و همه عزیزانی که سهمی در سفر من به گلستان داشتند.